اسلام شناسی يا اسلام سرايی
در اوايل ارديبهشت 51 جزوههای 15 - 16 حسينيه را تحت عنوان " اسلام
شناسی " خواندم و آنچه به نظرم میرسد يادداشت میكنم :
اولا به نظر من اين جزوه چيزی كه نيست اسلام شناسی است، حداكثر ايناست
كه بگوئيم اسلام سرايی يا اسلام شاعری است، يعنی اسلام موضوع و سوژه يكنوع
شعر و تخيل ولی به صورت نثر شده است و البته زيبا هم سروده شده است و
بيشتر از سوسياليسم و كمونيسم و ماترياليسم تاريخی و اگزيستانسياليسم
مايه گرفته است تا اسلام .
فرق است ميان شناختن چيزی و سوژه قرار گرفتنوی و سروده شدن آن . مثلا
يك وقت طبيعت را میخواهيم بشناسيم ، ماه و خورشيد و دريا و كوه و
درخت و گل را میخواهيم بشناسيم ، آن خود متدی دارد كه خالی از هر نوع
تخيل و اعمال ذوق بايد تحت مطالعه قرار گيرد ، تجزيه و تحليل شود . يك وقت هست خورشيد يا ماه يا ساير
موضوعات طبيعی سوژه شعر قرار میگيرد ، در آنوقت مطلب شكل ديگر به خود
میگيرد . مثلا توجيه زبان بنفشه در پشت سر از نظر طبيعت شناسی يك چيز
است و از نظر شعری چيزی ديگر ، از نظر شعری اينچنين توجيه میشود :
زعم النسج انه كعذاره |
حسنا فسلو من قفاه لسانه |
و همچنين ريزش آب چشم در پيری از نظر طبيعی يك توجيه دارد و از نظر
شعری توجيه ديگر ، كه شاعر میگويد :
من شيب رأسی جرت عينی و لا عجب |
تجری العيون لوقع الثلج فی القلل |
راست بودن سرو از نظر طبيعی يك توجيه دارد و از نظر شعری توجيه ديگر
:
زير بارند درختان كه تعلق دارند |
ای خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد |
و همچنين . . .
اسلام شناسی نيز غير از اسلام سرايی است . آنچه در اين جزوه آمده اين
است كه اسلام سوژه قرار گرفته برای يك سلسله تخيلات و حداكثر انديشههای
ديگر .
اگر ما بخواهيم اسلام را بشناسيم ، مانند هر مورد ديگر بايد محتوای اسلام
را از كتاب و سنت قولی و عملی قطعی طرح كنيم و مورد تجزيه و تحليل قرار
دهيم . در اين جزوه آن چيزی كه طرح نشده است متون اصلی اسلام است . ما
نمیتوانيم از پيش خود سخنی درباره توحيد اسلام ، معاد اسلام ، انسان از
نظر اسلام ، جامعه از نظر اسلام بگوييم بدون آنكه متون اصلی اسلام را در اين
زمينه طرح كنيم .
س عيب اصلی اين جزوه اين است كه از متون اسلامی روگردانده است و
حداكثر كه چند جملهای سوژه قرار گرفته است .
نويسنده از آن نظر كه به متون اصلی وارد نبوده ، از اول خود را راحت
كرده است ، همانند آنكه گفت : " صرف و نحو دو فرشته بودند در قيد ، و
من بر آنها منت گذاشتم و آزادشان كردم " . میگويد اسلام شناسی غير از
اسلام دانی است و آنگاه مسئله علوم اسلامی را طرح میكند كه ممكن است كسی
عالم به علوم اسلامی باشد و اسلام شناس نباشد و در اين جهت هيچ فرقی ميان
" علوم مسلمين " از قبيل طب و رياضی و فلسفه و " علوم اسلامی " كه از
خود اسلام مايه میگيرد و برای شناسايی اسلام است از قبيل تفسير و فقه و
الهيات اسلامی ، نمیگذارد ، همه آنها را مصداق " « العلم هو الحجاب
الاكبر » " میداند و از همان روش متصوفه در تحقير علم پيروی میكند .
نويسنده در آخر جزوه تحت عنوان " سخنی با خواننده " چند فحش چنار و
منار حواله كسانی میكند كه بخواهند بر اين جزوه ايراد بگيرند ، آنها را
صاحب عقده كم حرفی و گمنامی میخواند ، آنها را ضحاكهايی كه مارهای
دوششان گرسنه ماندهاند و مغز سر جوان میجويند قلمداد میكند .
نويسنده ايدئولوژی اسلامی را با تصوير هندسی بيان میكند و از باشلارد نقل
میكند كه يك عقيده وقتی كه شكل هندسی پيدا میكند بيان خودش را يافته
است ، مغلطه میكند و خيال میكند هر چيزی كه بيان هندسیاش را يافت
استدلال خودش را هم يافته است و حال آنكه حتی در خود مسائل هندسی چنين نيست .
در صفحه 4 میگويد مسئله شناختن و فهميدن غير از دانستن است ، آنگاه
مغلطه میكند ، میگويد " علمای اسلامی عالم هستند ولی اسلام شناس نيستند
" و حال آنكه علمای اسلامی آنچه را میدانند از علوم اسلامی ، همان را
میشناسند و آنچه را نمیشناسند همان چيزی است كه نمیدانند ، نه اينكه
اسلام را میدانند ولی نمیشناسند . البته ميان " دانستن " كه مقابل جهل
است و " شناختن " كه در مفهومش تميز و تشخيص و تطبيق افتاده است و
نوعی خاص از دانستن است فرق است اما از قبيل فرق عام و خاص . مفهوم
" شناختن " به همين دليل كه در آن تميز و تطبيق و رفع ابهام سابق
افتاده است بر خداوند اطلاق نمیشود . اگر گفتهاند " معرفت ، علم مسبوق
به جهل است ( يا علم مسبوق به علم است كه نسيان متخلل شده باشد " و يا
گفته شده است كه " معرفت در مورد جزئيات به كاربرده میشود " منظور
همين است كه گفته شد .
نويسنده با اين مغلطه میخواهد عذر خود را بخواهد كه اگر عالم اسلامی
نيستم اسلام شناس هستم و آنها كه عالم اسلامیاند اسلام شناس نيستند پس
خيالتان راحت باشد .
نويسنده آنگاه به يك مغلطه ديگری متوسل میشود ، شناختن را يكمرتبه میبرد به مسئله هنر و خلاقيت و اينكه در شعر و هنر و نقاشی
هميشه ابتكارها به وسيله افرادی صورت گرفته است كه تحصيلات كلاسيك
نداشتهاند .
البته اين هم برای اين است كه نويسنده عذر خود را موجه جلوه دهد ،
غافل از اينكه اينجا سخن از شناختن است و شناختن بدون آگاهی و علم امكان
پذير نيست ، شناختن خود علم است .
نويسنده بايد ادعا كند كه من به فلان دليل از ديگران بهتر میشناسم چون
بهتر به متون اسلامی واردم و يا بهتر از آنها تجزيه و تحليل و بررسی میكنم
كه متأسفانه به هيچ وجه نويسنده وارد متون اسلامی نمیشود .
نويسنده اسلام شناسی خود را به شعر نو نيما و اميد تشبيه میكند ، كه از
نظری درست است . در ص 8 میگويد : دو جور فهميدن است ، ولی بالاخره
وارد اين میشود كه ديگران فرهنگ اسلامی را میفهمند و فرهنگ اسلام و علوم
اسلامی غير از خود اسلام به عنوان يك عقيده و ايمان است .
در اينجا به كلی نفی میكند كه ديگران به هيچ وجه اسلام را به عنوان يك
عقيده و ايمان نشناختهاند و تنها با علوم قديمه آشنايی دارند !
در صفحه 10 " مكتب " اينطور تعريف شده است : " مجموعه هماهنگ
متناسب بينش فلسفی ، عقايد مذهبی ، ارزشهای اخلاقی و روشهای عملی كه در
يك ارتباط علت و معلولی با هم يك پيكره متحرك معنی دار دارای جهتی را میسازد كه زنده است و همه اندامهای
گوناگونش از يك خون تغذيه میكند و با يك روح زنده است " .
اين تعريف ، تعريف خوبی است و چون داخل گيومه است نشانه اين است
كه از ديگری است و به هر حال تعريف خوبی است .
به طور كلی بحثی كه در ص 10 درباره مكتب شده است بحث خوبی است ،
نقطه ضعف كمی دارد ولی يك نكته روشن نشده است و آن اينكه اولا آيا ممكن
است يك فردی شخصا و بالاستقلال و الاجتهاد برسد به جايی كه دارای مكتب
باشد كه هم دارای عقيده فلسفی درباره هستی باشد و هم دارای عقايد سياسی
درباره رهبری جامعه و هم عقايد اقتصادی درباره نحوه توزيع ثروت و هم
عقايد اجتماعی از قبيل ناسيوناليسم يا انترناسيوناليسم و هم عقايد تربيتی
و اخلاقی درباره چگونگی تربيت فرزند و درباره اخلاق اجتماعی ؟
به نظر میرسد كه برای يك فرد امكان اجتهاد در همه اينها ممكن نيست ،
برای يك فرد ممكن است وابسته به مكتبی باشد كه آن مكتب - كه به هر حال
پذيرفته اوست - چنين تعليماتی به او میدهد ، و يا اينكه جهان بينی خاصی
داشته باشد كه همه اين مسائل به طور قهری استنتاج شود . درباره مطلب اول
بايد گفت تنها مكتب وحی است كه قادر است چنين ادعايی داشته باشد كه
مكتبی جامع به بشر بدهد ، و درباره مطلب دوم بايد گفت تنها جهان بينی
توحيدی است كه چنين خاصيت و اثری دارد و میتواند ذائقهای برای انسان
بسازد كه روح مكتبش را ( نه مشخصات و جزئيات آن را ) در همه مسائل درك كند و به اصطلاح عرفا ذوق خاص در همه مسائل به انسان میدهد (
رجوع شود به ورقههای " توحيد ، مكتب ، جهانبينی " .
همان طور كه در ورقههای " توحيد ، مكتب ، جهانبينی " ص 5 گفتهايم
يك نقص بزرگ در كار اين اسلام سراييها اين است كه از طرفی به توحيد به
عنوان يك اصل علمی و عقلی و فلسفی و استدلالی مستقل از دين و هم از
طبيعت اعتراف ندارند و صريحا انكار میكنند ، خدا را حداكثر در آينه
طبيعت میبينند كه اندكی از چهره الوهيت را نشان میدهد ، حاضر نيستند
خدا را دليل بر عالم و انسان و جامعه قرار دهند ، از طرف ديگر درباره
جهان ، انسان ، تاريخ ، جامعه اظهار نظر میكنند ، چون اظهار نظرها از
فلسفه توحيد ناشی نشده است طبعا از جاهای ديگر گدايی شده و يك نظام
ناهماهنگی را به وجود آورده است ، يعنی جهانبينی توحيدی با فلسفه تاريخ
ماترياليستی و انسان اگزيستانسياليستی و جامعه سوسياليستی .
امكان ندارد كه ما بتوانيم توحيد را به عنوان يك پايه جهانبينی معرفی
نماييم بدون آنكه توحيد اسلام را به عنوان يك اصل عميق فلسفی كه بتوان از
آن ، جهان را شناخت ، بشناسيم . توحيد اسلام از خود انسانی دارد و
جامعهای و تاريخی و جهانی ، نيازی به انسان اگزيستانسياليسم و فلسفه
تاريخ ماترياليسم و جامعه سوسياليسم و جهان بی قواره و ناهماهنگ ندارد .
نويسنده جزوه نظر به غرور بی حد و نهايتش همانطور كه خاصيت هر مغروری
است عقده ندانستن علوم اسلامی از فلسفه و كلام و فقه و عرفان و غيره دارد
و با دو نمود روانی عقده خود را آشكار میكند ، يكی آنكه هی مرتب اسماء و
عناوين را از قبيل مشبهه ، مجسمه ، وحدت وجود ، كثرت وجود ، حلوليه ،
غنوصيه ، انوار اسفهبديه و غيره تكرار میكند به علامت اينكه ما هم اهل
بخيهايم ، و از طرف ديگر به شدت آن را نفی میكند و بی ارزش میخواند ،
در صورتی كه اگر دچار چنين غرور و خود بزرگ بينی نبود ، مانند هر جاهل
بی خبر ديگر نه مدعی میشد و نه انكار میكرد . ايشان برای اينكه بچهها
باور كنند كه ايشان هم اهل بخيهاند و همه را میدانند ، سرفصلها و رشتهها
و فرقهها را نام میبرند ، و برای آنكه خدای ناخواسته كسی توقع زيادتری
نداشته باشد و كتابی را جلو ايشان نگذارد كه باسم الله اين نيم صفحه را
از فلان كتاب معنی بفرماييد ، میفرمايند ولی همه اينها حالات واهی است و
يك ذره معنی ندارد ، اگر من نمیدانم از آن جهت است كه معنی ندارد نه
اينكه معنی دارد و من نمیفهمم .
در صفحه 15 نويسنده در پناه نام ابوذر ، بوعلی را يك عالم متخصص بی
ايمان بی هدف بیخود آگاهی بدتر از عامی و يك علامه پرفيس و افاده
میخواند . خيال نمیكنم نظر خاصی به توهين بوعلی داشته باشد جز تحقير
علمای اسلامی عموما و بعلاوه رديف شعری . نويسنده از آن نظر كه در بيان
خود شاعر است و اسلام سرا و اسلام شاعر است ، از قافيه نمیتواند بگذرد (
داستان ما عزلنی الا هذه القافية ) ، شباهت اسمی ابوذر و ابوعلی اين گونه بوعلی را هدف دشنام
قرار داده است .
صفحه 16 ، نظر خيام را در شك در عالم ديگر ، جهانبينی و نظر او را بر
دم غنيمت شمردن ، ايدئولوژی میداند و حال آنكه نه شك جهانبينی است و
نه دم را غنيمت شمردن ايدئولوژی است .
ايضا در همان صفحه مصراع حافظ را :
چو قسمت ازلی بی حضور ما كردند |
جهانبينی و مصراع ديگر :
گراندكی نه به وفق رضاست خرده مگير |
را ايدئولوژی میخواند . البته مصراع اول میتواند جهانبينی باشد ولی مصراع
دوم ايدئولوژی نيست ، زيرا مكتب جبر بر ضد ايدئولوژی داشتن است ،
ايدئولوژی داشتن فرع بر اختيار و آرزو و تصميم بر ساختن نوعی جهان مطابق
آرزوست .
در صفحه 17 - 19 درباره انسان شناسی ، تاريخ ، جامعه شناسی مطالبی
میگويد مبنی بر اينكه مقصود انسان شناسی و تاريخ شناسی و جامعه شناسی از
نظر تلقی يك مكتب است نه از نظر علم ، روشن نمیكند كه چگونه میتواند
معرفتی معرفت باشد مجزا از علم ؟ ! احيانا به علم میتازد ، و حال آنكه
تعبير صحيح اين است كه اين سه چيز از ديدگاه فلسفه كه قلمروش از قلمرو
علم اصطلاحی جداست و خود نوعی ديگر از علم است مورد توجه مكتبهاست .
در صفحه 21 - 22 به شعار " علم آزاد " بی جهت حمله میكند . آنچه
صحيح نيست علم در خدمت مكتب يا مذهب خاص به نام آزادی علم [ است ]
نه خود آزادی علم . اينكه علم در خدمت چيزی به طرز صحيح و يا ناصحيح
قرار گيرد جز اين است كه علم نبايد آزاد باشد .
صفحه 23 ، ترجمه غلط حديث " « من فسر القرآن برأيه فليتبوأ » « مقعده من النار » " .
در صفحه 26 پس از نقل نظر افرادی كه تاريخ را نوعی شعر میدانند نظريه
فلسفه تاريخ را نقل میكند و ميان دو مطلب خلط میكند ، يكی اينكه آيا
تاريخ يعنی نقل وقايع چقدر اعتبار دارد ؟ چقدر از وقايع ، نقل شده و چقدر
سكوت شده و خلاصه مورخ چه اندازه آرايش و پيرايش به كاربرده است كه
طبعا با اعمال غرض و نقل جنبههايی و سكوت از جنبههايی و جعل قسمتهايی
از اعتبار میافتد ، مطلب ديگر اين است كه آيا جريان تاريخی در ذات خود
سنت و قانون و مكانيسمی دارد يا نه ؟
صفحه 27 : " چون تاريخ يك واقعيت علمی است و تصادف در كار نيست
پس ساخت اشخاص نيست " . اين درست نيست ، ميان واقعيت علمی و عدم
تصادف ، و ساخت اشخاص و حتی اينكه برخی شخصيتها به حكم شخصيتشان تأثير
بيشتری داشته باشند منافاتی نيست . عاملهای جبری تاريخ همين انسانها
هستند و ارادههاشان ، ابتكارهاشان ، نبوغهاشان ، جاه طلبیهاشان ،
شهوترانيها و هوا و هوسهاشان .
مسئله قابل طرح اين است كه آيا تاريخ محصول مجموعهای از عوامل است
بدون اينكه يك وحدت طبعی و روح حاكم داشته باشد و يا اينكه اجزاء در
حكم اجزاء يك مركب واقعی هستند و مجموع خود اصالت دارد ؟ ما در بحثهای
" معارف اسلامی " در اين باره بحث خوبی كردهايم ، گفتهايم هم فرد اصيل
است و هم جامعه و اين تركيب تركيبی است منحصر به فرد ، و بر اساس
شناخت اين حقيقت است كه تاريخ قوانين خاص به خود پيدا میكند و حقيقتی
قابل شناخت میشود و علم تاريخ و فلسفه تاريخ به صورت يك فن قابل بررسی میشود .
ص 28 ، ايدئولوژی را تعريف میكند - رجوع شود به ورقههای " ايدئولوژی
- تعريفات " .
ص 30 ، میگويد فرض جامعههای خيالی از قبيل مدينه فاضله افلاطون ،
مدينه ظاهره ژان ايزوله و شهر خدای توماس مورو ( و عدل جهانی شيعه ) و
جامعه واقعی بی طبقه ماركس ، دليل بر اين است كه انسان همواره از وضع
موجود به سوی وضع مطلوب در حركت است ، ولی توضيح نمیدهد كه پس از
وصول به وضع مطلوب چه میكند ؟ آيا متوقف میشود يا باز هم در حركت است
؟
صفحه 33 - 34 ، پس از طرح لزوم انسان ايدهآل و جامعه ايدهآل دچار
اشكال میشود كه اين خود استاندارد و تعيين حدود و قالبريزی و مدل سازی
است ، ولی در آخر جواب میدهد مقصود تعيين جهت است نه نهايت ، مقصود
شدن تكاملی دائم است .
اين مطلب با نظريه الهيون درباره خدا تا اندازهای درست [ درمیآيد ] ،
خداوند میتواند هم جهت حركت باشد و هم هدف باشد و هم هدفی كه حركت در
خود هدف بیپايان باشد ، ولی در غير خدا فرض اينكه انسان فقط به سويی
برود بدون آنكه به جايی برسد فرض درستی نيست ، نظريه فلاسفه را درباره
تجدد اوضاع فلكی كه در عين تكرار مكررات تازه است به ياد میآورد .
صفحه 34 - 36 ، توحيد را به شكلی تعبير میكند كه نادرست است . اينكه
میگويد " توحيد يعنی نوعی بينش هماهنگ و واحد و يكپارچه " درست است
، اما میگويد جهانبينی توحيدی عبارت است از تلقی جهان به صورت يك
وحدت ، نه تقسيم به دنيا و آخرت ، طبيعت و ماوراء طبيعت ، ماده و
معنی ، روح و جسم ، يعنی تلقی همه وجود به صورت يك كل و يك اندام زنده شاعر و با اراده دارای
احساس و هدف ، و جهانبينی شرك عبارت است از تلقی جهان به صورت
مجموعهای ناهماهنگ ، پر از تفرقه و عدم تجانس .
كسانی كه انديشه را و وجدان عقلی را تابع وجدان اجتماعی میدانند ،
توحيد را انعكاس روح در يك جامعه يك قطبی و شرك را انعكاس فكری يك
روح در يك جامعه چند قطبی میدانند ، هر گونه اصالت را از وجدان عقلی
میگيرند ، نظريه اين كتاب تقريبا همين نظريه است .
ايراد بالاتر اين است كه جهان را در كل خودش - خدا و همه مخلوقات -
دارای هدف و حركت و تكامل میداند . اين با انديشههای چينی و هندی شايد
سازگار است نه با اسلام ، در اسلام خدا خود هدف است و غايت هر حركت نه
شیء متحرك و هدفدار . در سراسر قرآن اين نكته به چشم میخورد . میگويد
خدا برای جهان نظير شعور است برای انسان ( حق جان جهان است و جهان همچو
بدن ) ، میگويد : " جهانبينی توحيدی يك وحدت كلی را در وجود نشان
میدهد ميان سه اقنوم : خدا ، انسان ، طبيعت ، زيرا منشأ ( ! ) يكی است
، همه يك جهت دارند ( حتی خدا ) و همه با يك روح و يك اراده حركت و
حيات دارند ( ! " .
اين بيانات نفی خدای غنی علی الاطلاق و غايت علی الاطلاق و كامل علی
الاطلاق است .
ص 36 ، تقسيم به غيب و شهادت را نسبی فرض میكند نسبت به انسان (
از قبيل درون يك خانه كه برای يك انسان غيب است و برای ديگری شهادت
) و حال آنكه تقسيم به دو عالم غيب و شهادت مربوط به دو نحوه از وجود
است و غيب و باطن بودن خدا يك اسم واقعی است نه يك امر نسبی نسبت به انسان .
ص 36 ، مسئله اينكه ماده و انرژی هر دو به يك اصل برمیگردند مطرح
میكند كه اولا ربطی به غيب و شهادت كه محل كلام است ندارد ، ثانيا آن
دليل ماده اولی است نه دليل وجود خدا ، تعبير به " بود و نمود "
درباره ذات حق و افعالش صادق است نه در باره ماده و صورش ، بود صور
بسی از بود ماده كاملتر است .
ص 37 ، عين اشتباه بالا در اينجا تكرار شده است ، آنچه در قرآن درباره
آيت و خدا آمده است تطبيق میكند به فنومن يا پديده يا آنچه امروز در
ماوراء پديده قائلند كه جز ماده چيزی نيست .
ص 39 ، میگويد عرفان طبيعت را حجاب میداند و قرآن آيت . جواب واضح
است ، عرفان هم طبيعت را از جنبه حقيقیاش يعنی اسم الهی بودن عين حق و
أنه حق میداند .
ص 42 ، میگويد روح خدا و لجن بدبو دو رمز است از بی نهايت پست بودن
و از قابليت تكامل بی نهايت و الا انسان نه از لجن ساخته شده و نه از
روح خدا . اين خود نوعی تأويل بلكه انكار قرآن است .
ص 42 : وضع انسان توجيه ديگری از سرشت ثنوی و متضاد اوست . از قرآن
برمیآيد كه انسان ارادهای آزاد است ميان دو قطب متضاد : خدا ، شيطان .
اجتماع اين دو تضاد ، جمع اين تز و آنتی تز حركت در او ايجاد میكند ،
حركت ديالكتيكی .
اولا آزادی اراده انسان به معنیای كه اگزيستانسياليسم میگويد كه اراده
تابع هيچ اصلی نيست و در پرانتز اشاره شده ، يك معنی غلطی است و نتوان
قرآن را بر آن حمل كرد ، ثانيا تضاد درست است ولی هر تضادی ديالكتيك
نيست ، ديالكتيك عبور از ضد به ضد ديگر و سپس تركيب است ، در اينجا عبور از خدا به شيطان يا از شيطان
به خدا سپس تركيب ، غلط است .
نويسنده مفهومی اسلامی درباره انسان را نيمی فدای اگزيستانسياليسم ونيمی
فدای ماركسيسم و منطق ديالكتيك كرده است .